کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و شیطنت

پسر کوچولو ازت اجازه میگیرم و بازوهاتو گاز میگیرم میخندی و به آستانه درد که میرسه میگی مامان بس! بهت میگم کیان چه خبر؟ مگی: هیچی!   ببخشید که اینو مینویسم میدونم جمله قشنگی برای یک وبلاگ عمومی نیست ولی خب تمام اتفاقات مهم زندگیت باید اینجا باشه. حتی اینکه پریشب مشکلمون با دستشویی دوم هم حل شد. اخر شب گفتی مامان پوپو و بردمت رو رابط نشستی و به من گفتی بیو بییون! و چند دقیقه بعد صدام کردی و بعد هم با کلی ذوق سیفون را فشار دادی. انگار قله اورست را فتح کرده باشی البته منم حس مامانی را داشتم که بچش از بالای اورست براش عکس یادگاری فرستاده. جایزه بهت یک بیل مکانیکی کنترلی دادم که خیلی براش ذوق کردی. کلاغه هم برات رو دیوار حمام یک...
24 مهر 1392

کیان و باغ و بازی

پسر کوچولو جمعه با مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم باغ و مثل همیشه دوست داشتی و از تمام توان و انرژیت کمک گرفتی....   تو ماشین منتظر بابا بودی تا بیاد و کلی غر زدی که چرا سوویچ ماشین را برده.     تو باغ  کلی ذوق کردی و اول رختخوابت را بردی گذاشتی تو آلاچیق. عجیب حافظت خوبه و کاملا یادت بود که دفعه قبل کجا خوابیده بودی و ظاهرا کلی هم کیف کرده بودی که دوباره رختخوابت را همونجا پهن کردی.و بعد زودی گفتی من ایخوام برم باغ! و رفتی به گردش.     یک انارهم چیدی و مامان بزرگ برات قاچ زد و دو تا دستت را پرکردی از دونه انار و همینطور که شیطونی میکردی خوردی.   ببین لپت و و ...
21 مهر 1392

عکسهای آتلیه 2

پسری عکسهای آتلیه دو سالگیتو دیروز گرفتم و خیلی هم دوستشون داشتم. خوب ژست میگیری ممنونم ازت.جایزت بازم میبرمت آتلیه!     بقیشون تو ادامه مطلبه  این ژست راخیلی دوست دارم   تو این بک گراند خیلی عکس داشتی و بیشترشون هم خوب بودن ولی چون تو عادت داری موقع نوشتن و نقاشی کشیدن زبونت را در میاری اینو انتخاب کردم که طبیعی تر باشه.     بهت میادا!     بابا مجید عاشق این عکسه             زحمت عکسهای امسال را خانم کاظمی تو آتلیه گوش ماهی کشیدند. ...
20 مهر 1392

عکسهای آتلیه 1

مامانی بالاخره بعد از یکماه و نیم تمام اتلیه عسکهاتو بهمون داد. تقریبا ٢٠ روز هم طول کشید تا بابایی یادش بمونه و اسکن کنه و من بتونم برات بزارم اینجا! بقیش تو ادامه مطلبه...... مامانی عکسهایی که بیشتر دوستشون داشتم را برات گذاشتم و این اخری که من عاشقشم عکسهای خانوادگیمونم که نمیتونم بزارم اینجا و عکس تو و بابا مجید هم روی شاسی بود و نشد که اسکن کنم. اگه یک روزی آتلیه بزنم شرایط ادمها را درک میکنم و فایل عکسهاشون را بهشون میدم.تو هم همین کار را بکن! ...
20 مهر 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

پسرگل مامان امروز نهمین سالگرد عروسی مامان و بابا توئه و اگه عصبانی نمیشی دومین سالگرد ختنه کردن تو!  حالا چرا ما شب سالگرد عروسیمون را برای ختنه کردن تو انتخاب کردیم دقیقا نمیدونم. عوضش باعث میشه هیچوقت یادمون نره. نه سال پیش اینموقع من و بابایی تو آتلیه بودیم و داشتیم عکس میگرفتیم و حالا من تو خونه دارم وبلاگ مینویسم، بابا مجید سر کاره وتو هم لالا! عجیبه ها! امسال بر خلاف هر سال و یا راحت تر بگم هر مناسبتی ترجیح دادم هیچ کاری نکنم. نه کیک خریدمو نه گل! چراشو نمیدونم .شاید می خوام ببینم اگه من نخرم کس دیگه ای میخره یا فقط برای خرید کردن من ذوق میکنند. از هر طرف که بهش نگاه کنی کار خوبی نمیکنم.حتی ته دلم هم راضی نیست ولی بعضی وق...
17 مهر 1392

دو سالگی و گرفتاریاش

اسم نی نی دوساله که میاد همه  اولین سوالشون اینه! از پوشک گرفتیش؟؟  و ادم دلش می خواد به همه بگه بچه خودمه به شما چه!!!!!دلم می خواد تا ٣ سالگی پوشکش کنم. مگه شماها پول پوشکش را میدید؟ انقدر رو اعصابت میرند و حرصت میدند و زورت میاد که میگی بزار بگیرمش. امتحان میکنم شاید جواب داد. و وقتی تو هفته اول پسر کوچولوتک لی باهات همکاری میکنه ذوق مرگ میشی و میگی خوب شد گفتنا. وگرنه بیخودی پوشکش میکردم.  این قصه ماست. هیچ انگیزه ای برای گرفتنت از پوشک نداشتم و به نظرم خیلی زود بود. وهر کسی را میدیدم که از تو بزرگتره و هنوز پوشک داره کلی به خودم روحیه میدادم ...از بس ازم پرسیدندگفتم بزار امتحان میکنم و هدفم این بود که جواب نده و ب...
14 مهر 1392

کیان و مداد شمعیهای جدیدش

کیان کوچولو  چند روز پیش بابا مجید وقتی از سر کار اومد یک بسته کوچولو و سبز بهت داد که توش ١٢ تا مداد شمعی رنگی بود. البته الان دیگه اسمشون عوض شده و بهشون میگند مداد روغنی!  احتمالا هدف نسل جدید اینه که اسم وسایل را عوض کنند تا ما بگیم این چی هست و اونا کلی برامون قیافه بگیرند و توضیح بدند.اونوقت ما بفهمیم همون مداد شمعی خودمونه. ما کوچولو بودیم یک مدل بیشتر نداشت اونم چینی بود و یک عالمه ادمهای  کوچولو داشتند رو برفها سورتمه سواری میکردند....  منم یک عکس دارم که نشستم و دارم باهاشون نقاشی میکشم. تو هم این هدیه کوچولو را  خیلی خیلی دوست داشتی و روزها کل نقاشی باهاشون میکشی.   رو تخت مامان ...
14 مهر 1392

من چی میخورم؟ چه مدلی!

 کوچولوی خونه ما، میخوام از خوردنت بگم که همیشه نصف انرژی و فکر مامان در طول روز متوجه این قسمت از زندگی توئه. نه فقط من تمام مامانهای دنیا که نی نی کوچولو دارند یک قسمتی از مغزشون پیوسته گرفتار اینه که نی نی گشنه نباشه و غذای خوب خورده باشه و.....و البته فکر کنم نصف مغز شماها هم درگیر اینه که چطوری از زیر غذا خوردن در برم! چطوری مامان را بپیچونم؟   صبح اول یک سری ساعت 7 بیدار میشی و معمولا از تختت میای بیرون. یک بالش هم بغلت میکنی و پتو کوچولوتم میگیری دم صورتت و میای اتاق ما  دم تخت مامان میگی مامان! چشمامو که باز میکنم بالشت را تحویلم میدی و این یعنی بزار کنار بالشت. بعدم دستاتو باز میکنی  یعنی بغلم کن و بزار...
11 مهر 1392

کیان این روزها

پسری مامان جون و خاله  دیروز از مسافرت مشهد برگشتند و تو کلی برای خاله ذوق کردی. البته این  دلیل نمیشه که بازم اسمشو درست بگیا. همچنان مانا صداش میکنی و وقتی حرص میخوره  غش غش بهش میخندی.   منکه فکر میکنم برات یک جور بازی شده که اسمشو مانا بگی اونم  غر بزنه! هرچی هم وعده بهت میده که اگه اسمم را درست بگی اینکار را میکنم و اونکار...فایده نداره که نداره....   کلی سوغاتی خوشمل هم گرفتی. وقتی خاله و مامان جون بهت دادند تند لباسهاتو شروع کردی به در آوردن تا یکی یکی بپوشیشون و امتحان کنی. عزیزمی که این اخلاقت به مامان مهسا رفته که هر چیز نوئی را زودی امتحان می کنی.   اینم سوغاتیات   ...
10 مهر 1392

کیان 25 ماهه شد!

پسر کوچولوی مامان امروز یعنی ٧ مهر ماه ١٣٩٢ تو ٢٥ ماهه شدی. در ٢٥ ماهگی ١٥ کیلو وزن داری و ٩٢سانتیمتر هم قدته. بین ٢٤ تا ٢٥ ماهگی نه قد کشیدی و نه وزن اضافه کردی که دکترت گفت هیچ اشکالی نداره. البته طبیعیه اگه هر ماه قد بکشی که تا ٢٠ سالگی دیگه از هیچ دری نمیتونی بیای تو!   -فعلا بیشتر از هر کار دیگه ای حرف زدنت با مزست و دل ادم را میبره. نمیتونی بگی ادامس فقط اداشو با دهنت در میاری و میای میگی " مامان  دایی؟" بگم اره چشمات برق میزنه و بگم نه میگی "بریم دد اقا بده" میگم باشه بریم چند دقیقه بعد با بلوز و شلوار و دو تا کفش زیر بغلت وایسادی جلومو میگی بریم!   میریم سوپر میری دم پیشخون و به اقا میگی " اقا می می دایی؟...
7 مهر 1392